رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

رفت و آمد رها

دخترم ، الان از محل کارم به بابایی زنگ زدم ، گفت تو دختر خوبی بودی و اصلا اذیتش نکردی ، تا تو رو برده خونه مامان جون ، همه اش خواب بودی ،خیالم راحت شد آخه دیروز خیلی گریه کردی ، بابایی می گه تا می خواست تورو تو ماشین بگذاره و حرکت کنه جیغ می زدی  ، خلاصه  بابایی خیلی دیر به سر کارش رسید . الان نزدیک یک ماهی که سر کار می آیم تو رو بابایی صبح خونه مامان جون می بره ، من بعد از کارم می آیم  می برمت ، خلاصه این کار هر روزه ، مامانی ببخش اگه تو این رفت و آمدها اذیت می شی عزیزم بدون که من و بابا خیلی دوست داریم ...
24 خرداد 1391

شیرین کاریهای 9 ماهگی رها جیگر

 دختر گلم الان دقیقاً 9 ماه و 7 روزشه ، خیلی ناز و بانمک شده و البته خیلی خیلی شیطون ، به دست و پا بند نیست ،  خیلی به من که مامانش باشم وابسته شده ، البته میگن خوب نیست ، ولی نمی دونم چکار کنم ، هم اش دلش می خواد بغلش کنم ، این روزها وقتی صبح خونه مادر جونش می گذارم تا برم سر کار ، یواشکی باید از پهلوش برم وگرنه گریه می کنه ، دیروز برای اولین بار وقتی باباش ، با رها و من خداحافظی کرد و از در خارج شد  ، رها به سمت در رفت و شروع به گریه کردن کرد.این روزها حتماً باید بعداظهرها خانوم رو ببرم بیرون ، دورش بدم ، خیلی بیرون رو دوست داره ،البته ماشین رو هم همینطور ، تازگیها دیگه از حموم نمی...
23 خرداد 1391

امان از شیطنتهای رها

دیشب رها تا ساعت ١ شب بیدار بود ، از بس که بازیگوشه ، با اینکه تقریبا تمام برقها رو خاموش کرده بودیم ولی باز نمی خوابید ، تمام چشمهایش از خواب قرمز شده بود ولی از خواب خبری نبود . مرتب از روی پله آشپزخانه بالا و پایین می ره ، یا پاهاشو به لباسشویی می چسبونه ، کشوهای میز تلویزیون رو باز می کنه و می خواد داخلشو ببینه ، یکبار هم دستش داخل کشو گیر کرد که نازگلم خیلی گریه کرد . دیگه نمی شه ازش چشم برداری پریشب وقتی از مهمانی آمدیم  ، اتفاق جالبی افتاد  ، برای اولین بار مبل رو گرفت و ایستاد . خیلی غیر منتظره بود ، تازه دیشب هم بدون اینکه کمکش کنیم ،خودش نشست.دیگه داره دختر گلم بزرگ می شه ، تازگیها هم حسودی هم می ...
23 خرداد 1391

کارهای جدید رها در 9 ماهگی

دختر گلم تا امروز 9 ماه و 15 روزش شده ، هر روز که می گذره کارهای جدیدتر انجام میده الان تقریباً می تونه : 1-  به تنهایی به کمک مبل بلند می شه و چند قدمی قدم بر می داره 2- سعی می کنه پاهاشو بالا ببره و پاشو روی مبل بگذاره 3- وقتی میگم دس دسی ، اولش دست نمی زنه ولی بعد تندتند دست می زنه 4- وقتی می گم مامانی رو بوس کن ، صورتشو سمت صورتم میاره مثلاً می خواد بوسم کنه البته من هم صدای بوس رو براش در میارم 5- خودش به تنهای دراز می کشه و می شینه   6- به برنامه کودک که بچه ها باشند و شعر بخونند مخصوصاً مویز در برنامه گل آموز خیلی علاقه داره ، همچنین سی دی حسنی نگو یه دسته گل رو خیلی دوست داره ، بعضی اوقات که خیلی کار دارم ا...
23 خرداد 1391

بابایی روزت مبارک

    بابایی خوشکل و شادم ، که همیشه منو می خندونی الهی که همیشه زنده باشی و سایه ات رو سر من و مامانی باشه ، مامان جون از طرف من یک هدیه خریده ، انشاء الله که خوشت بیاد. قربونت بشم . بوس ، بوس ، بوس   ...
13 خرداد 1391

جشن تولد سامان (پسر عمه رها جیگر)

  دیشب رها دختر گلم به همراه مامان و بابا رفته بود جشن تولد پسر عمه اش ، خیلی ذوق می کرد ، کلی هم ازش عکس و فیلم گرفتیم ،  از طرف رها ، یک تاب و شلوارک برای سامان و یک بلوز برای عسل ، هدیه دادیم . هر چند دختر گلم هنوز معنای این جشن ها رو نمی دونه ، ولی خیلی برایش تازگی داشت و همه اش دست و پا می زد . ...
6 خرداد 1391

پرستار جدید برای رها از زبان خودش

امروز صبح زود وقتی چشمامو وا کردم دیدم بغل مامانی داخل آسانسورم ، تازه یک خانومه هم کنارش وایساده بود . خیلی تعجب کردم ، آخه همیشه بابایی منو خونه مادرجون می برد.   مامانی داخل ماشین منو بغل خانومه گذاشت ، یکم ترسیده بودم  ولی خیالم جمع بود که مامانی پیشمه بعد با مامان جون رفتیم خونه مادرجون ، آنجا دیانا هم بود ،  آخ جون دیانا ، باز پستونک منو نگیری . دیشب مامانم به من گفت برایت پرستار گرفتم ، اما من معنی شو نفهمیدم ، فکر کنم این خانومه ، همونه که مامانی گفته باشه .  (٢٦/٢/٩١) ...
6 خرداد 1391

امان از گریه های رها جیگر

بلاخره پنج شنبه رسید و قرار بود آن روز رها رو ببرم آتلیه عکس بگیرم ، کلی لباسهاشو گرفته بودم که با هر کدام عکس بگیرم ، با خاله اش هم هماهنگ کردم که با من بیاید ، برعکس رها آن روز خیلی دیر از خواب بیدار شد ، بعد از اینکه حاضرش کردم ، رفتیم ، آنجا علی و موژان منتظر ما بودند ، با کلی ذوق آماده اش کردیم ، ولی آنقدر گریه و غریبی کرد ، که نگو و نگذاشت  عکس بگیره ، دست زدن و پا کوبیدن هم فایده نداشت ، همه اش می خواست بیاد بغل من ، البته تازگیها دخترم سرما خورده و یکم بی حوصله هم هست .  من که دلم خیلی سوخته بود ، چون دوست داشتم عکس جیگرم رو بگیرم  به خودم دلداری می دادم و می گفتم ، چه می شود ...
6 خرداد 1391
1